یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی
پدر گفت: خدا امر کرده پسرت رو قربانی کن
پسر گفت: تسلیمم در برابر امر خدا، ان شاءالله از صابرین خواهم بود
پدر پسر را به قربانگاه برد.
پدر چندین بار چاقوی تیز را به گلوی پسر کشید، اما اراده خدا بر نبریدن بود
ناگهان گوسفندی ظاهر شد، امر شد که این گوسفند رو قربانی کن و پسرت را به تو بخشیدیم!
برگشتن به خانه
مادر دلشوره داشت
دوید به سمت پدر و پسر
گفت: کجا بودید؟!
داستان رو تعریف کردند
ناگهان مادر نگاهش، فقط نگاهش به سرخی رد چاقوی زیر گلوی میوه دلش افتاد،
گریه کرد،
مریض شد
چند روز بعد دق کرد و مرد!
اون همسر پیغمبر خدا بود
اون مادر پیغمبر خدا بود
اون هاجر بود، تاب نیاورد
حالا من، چطور باید مادری که بچه اش توی آغوشش بال بال زده رو آروم کنم؟
هان؟
صبر در برابر بلا خیلی سخته، اما از اون سخت تر ...
یا علی مدد